بهمن ، بهار ، صبح
بهمن ، بهار ، صبح
جمشید پیمان
منشین به راه صبح
در این نشستن و به تماشا نشستنت
تا بی کرانه ی آفاق ، تیرگیست .
شب ، رو به صبح ندارد
نگاه کن !
در راه صبح
باید فرازوشیب اینهمه شب را گذرکنی !
بی هوده دل مبند به روً یای سبز باغ
دستی که شانه های ترا لمس می کند
باد بهار نیست،
سرمای بهمن ست .
بهمن ، بهار بود
روزی که برفراز دست بهارآفرین تو
از ره رسید و خنده به دلهایمان نشاند .
بهمن ، ولی گداخت درآژنگ چهر شیخ
حیران و نا امید ازآن "هیچ " بی فروغ *
از هم گسست به دستان بی بهار
درهم شکست در قفس حیله و دروغ .
بهمن ، بهار نیست
بهمن،
خبر نمی دهد دگراز ماه فرودین
در راه فرودین
باید که از دل بهمن سفر کنی !
بهمن،
طلیعه ی شهر بهار نیست .
بهمن ،
حضور روشنی و صبح و آب نیست
بهمن، هر آنچه هست
آغاز رویش سبز بهارنیست .
در راه فرودین
باید که از دل بهمن سفر کنی !
در راه صبح
باید فراز و شیب اینهمه شب را
گذر کنی !
جمشید پیمان
* آن "هیچ" عاطفه کش که خمینی در بهمن پنجاه و هفت
به هنگام ورود به ایران بر نیشحندش نشانید.